شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

بهرام و تازیانه

دوان رفت بهرام پیش پدر/که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم/به نیزه به ابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست/ چو گیرند بی مایه ترکان بدست
به بهرام بر چند باشد فسوس/ جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست/ سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم/ اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی/که نامم به خاک اندر آید همی
 *** بهرام نزد پدرش گودرز رفت گفت: پدر! تازیانه ای که نام من بر چرم آن حک شده است در میدان نبرد به دست ترکان افتاده. این ننگ را چه کسی می تواند تحمل کند؟ تیز می روم و تازیانه باز می آورم.

بدو گفت گودرز پیر، ای پسر/همی بخت خویش اندر آری به سر
ز بهر یکی چوب بسته دوال/ شوی در دم اختر شوم فال
 ***گودرز پیر پسر را گفت: این چه خطری است که می کنی؟ "چوب بسته دوال" که ارزش این کارها را ندارد.
بدو گفت گیو ای برادر مشو/فراوان مرا تازیانه است نو
یکی شوشه زر به سیم اندر است/دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر/ مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم/ به توران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاووس شاه/ ز زر و ز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار/ بر او بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو/ یکی جنگ خیره میارای نو
 *** گیو هم زبان به نصیحت برادر گشود و گفت: من تازیانه های نوی فراوانی دارم! یک تازیانه ی زرنگار دارم که با گوهر فراوان آراسته شده است. زمانی که در توران بودم، همسرم فرنگیس در گنجینه ی شاه توران زمین را بر من گشود و گفت هر چه می خواهی بردار و من فقط تازیانه و زره را برداشتم و باقی را "خوار بگذاشتم". یک تازیانه ی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من بخشیده است و آنقدر زر و گوهر دارد که مانند ماه تابنده است. به غیراز این ها پنج تازیانه ی زرنگار دیگر هم دارم.  این هفت تازیانه را به تو می بخشم و تو را از تازیانه، بی نیاز می کنم. دیگر هم لازم نیست به جنگ بروی.
چنین گفت با گیو، بهرام گرد/که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت/مرا آنکه شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم/ وگر سر ز گوشش بگاز آورم
 ***بهرام سخنان پدر و برادر را شنید و احتمالا گفت: عزیزان! من را چه فرض کرده اید؟ و چرا اینگونه می اندیشید؟ غم نقش و نگار تازیانه ندارم که با تازیانه های زرنگارتان شادم کنید. من از این رو غمینم که تازیانه ی "من" به دست دشمنان افتاده.شما از نقش و نگار تازیانه می گویید و من بیم نام و ننگ دارم. حالا می روم و به هر قیمتی شده تازیانه ام را بازپس می گیرم.
-------------------------
به نظرم دنیا جای بهتری می شد اگر انسان ها در باور  و عقایدشان به اندازه ی باور بهرام به نام و ننگ، راسخ بودند و به خودشان احترام می گذاشتند.
-------------------------
پی نوشت1: آن چه زیر ابیات نوشتم، معنای دقیق ابیات نیستند و خواننده ی دقیق می فهمد که چیزهایی کم شده و چیزهایی هم زیاد شده. بعضی ابیات هم به کل حذف شده اند.
پی نوشت 2: برای نوشتن این مطلب از اینجا و اینجا استفاده کردم. در اولی  می توانید شعر کامل را بخوانید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.