ما ناراحت، مضطرب، خشمگین، احساساتی، آسیب پذیر و خسته می شویم. از این ها گریزی نیست. نکته اما این است که در این اوضاع نمانیم و بتوانیم از این احساسات آزاردهنده به نفع خود و اطرافیانمان استفاده کنیم. متاسفانه انجام این کار به سادگی گفتنش نیست. باید خوب و بد زندگی را لمس کرد و این ها همه شجاعت و قدرت می خواهد. اگر قرار باشد از زندگی فقط یک جمله بردارم و بقیه را دور بریزم این را انتخاب می کنم: هیچ وقت ناامید نشو و شجاعت خود را از دست نده. به گمانم همین که انسان زمین گیر نشود کلی از مسیر را آمده. بقیه ی اجزای زندگی- پیروزی و شکست، خوب و بد، کم و زیاد- زینت اند.
به جای افکار منفی مانند: بی عرضگی، بی فکری، بی خاصیتی، بی فایدگی و احساسات منفی مانند: عصبانیت، اضطراب، حسادت ، احساس حقارت و امثال این ها چه کارهایی را می توانیم جایگزین کنیم؟ چگونه می شود این برچسب هایی که خیلی هم دم دست هستند را به خود نچسباند؟
شاید پرسش و پاسخ منطقی درباره ی علت به وجود آمدن آن نوع افکار و احساسات راهگشا باشد. معمولا اگر به این شیوه اوضاعمان را تحلیل کنیم به سوالاتی می رسیم که جوابشان را پیدا نمی کنیم و این سوالات بی پاسخ باعث این می شود که نسبت به صحت صفتی که برای خود در نظر گرفته ایم شک کنیم.
جهان انسان نیست. جهان بی رحم نیست،حسود نیست، پاداش دهنده نیست، انتقام گیرنده نیست. جهان اخلاق ندارد. جهان به انسان متعهد نمی شود. نمی توانیم از جهان هیچ انتظاری داشته باشیم. هیچ تضمینی نیست که اگر امروز شرایط ما سخت و دردناک شده، فردا پلی بشود به آینده ای بهتر. به قول شعبانعلی، نگاه انسان انگارانه داشتن به سیستم ها آفت تفکر است. اینکه ما دوست داریم دنیا به این طریق کار بکند تفاوت دارد با اینکه واقعا دنیا چطور کار می کند.
و این به معنای ناامیدی از زندگی نیست. اتفاقا واقع بینی دشمن ناامیدی است. واقع بینی توان تاثیرگذاری ما را مشخص می کند و موجب می شود انتظارات ما نیز واقع بینانه شود.
تجربه ی زیسته شده و تجربه ای که برای دیگران نقل می کنیم، با هم تفاوت دارند. اولی مجموعه ای از وقایع درهم و برهم است و تقریبا غیرقابل تعریف اما دومی داستانی است که قرار است معنایی را منتقل کند. ناچار وقایع زیادی که برای داستان بی معنی و یا بی اهمیت هستند حذف می شوند و یا بدتر از آن قسمت هایی از واقعیت برای تبدیل شدن به داستان تحریف می شوند.
مخاطب اصلی این داستان ها خودمان هستیم نه دیگران. نیاز ما به معنا دادن به وقایع به این خاطر است که بتوانیم هویت خود را تعریف کنیم.
اما چه چیزهایی در این داستان ها گم می شوند؟ چقدر این داستان ها می توانند هویت ما را تعریف کنند؟ آیا اصلا حقیقتی در آن ها وجود دارد؟