شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

قربانی کردن

ارزش هر چیزی به قربانی هایی است که برایش می دهیم. چیزهای با ارزش قربانی های با ارزش دارند. ارزش آزادی، به جان هایی است که در راهش از دست رفته اند. ارزش خاک میهن به خون هایی است که جای جایش را سرخ کرده. ارزش توحید ابراهیم هم به فرزند "عزیز"ی است که حاضر است آن را به پای معبودی "عزیزتر" قربانی کند. ارزش پدر و مادر به عمری است که به فرزندشان اختصاص می دهند و این همان قربانی کردن خود است به پای فرزند.
موضوع جالبی که دوست دارم درباره اش فکر کنم و بنویسم این است که چرا این قربانی کننده ها با قربانی کردن داشته هایشان خود به انسانی بزرگتر و بلندتر تبدیل می شوند؟ مگر نمی گوییم "قربانی کردن" و مگر قربانی کردن از جنس از دست دادن نیست؟ تفاوت "قربانی کردن" با "معامله کردن" چیست؟ مسلما اگر قرار باشد داشته ای را قربانی کنیم و در ازای آن چیزی بدست نیاوریم، قربانی کردن می شود چیزی از جنس حماقت کردن و خسارت دیدن. جان دادن در راه آزادی و میهن و شرافت، "شهید" شدن است. وگرنه در بهترین حالت آن "مردن" است و در حالت بد آن "سقط" شدن. اگر ابراهیم فرزندش را بی دلیل می کشت جانی و آدم کش و فرزندکش بود و  یکی از پست ترین نوع بشر و نه پیامبر و بنده ی شاخص خداوند.
بیایید تفاوت کلمات "قربانی کردن" و "معامله کردن" را مشخص کنیم. وقتی می گوییم معامله کردیم که آن چه دادیم و آن چه که گرفتیم هر دو برای ما کم ارزش بوده باشند و  یا ارزش آن چه دادیم خیلی کمتر از آن چه که گرفتیم، بوده باشد. وقتی قراردادی می بندیم و  ماشین یا خانه ای می خریم، نامش را معامله می گذاریم. نمی گوییم پولم را برای خرید این خانه قربانی کردم. قربانی کردن اما از دست دادن  باارزش برای به دست آوردن باارزش تر است به طوری که دل کندن برای ما دشوار باشد.شاید آنقدر تفاوت این دو اندک باشد که بارها مردد بشویم و ندانیم و نفهمیم که آیا آنچه که به دست می آوریم ارزش قربانی کردن را داشته یا نه. شیطان بارها ابراهیم را در مسیر قربانگاه وسوسه می کند و ابراهیم با سنگ پاسخش را می دهد.
انسان های کوچک از قربانی دادن می ترسند و آنقدر قربانی نکرده اند که دیگر معرفت و بزرگی ای برایشان باقی نمانده.و قانون طبیعت هم این است که اگر قربانی ندهی و به دست نیاوری، طبیعت مفت و مجانی از تو می گیرد. انسان های بزرگ اما برای بزرگ شدن و بزرگ ماندن قربانی می دهند. قربانی های سه تار نواز، تار و کمانچه و نی و سنتور و گیتاری است که نتوانسته و وقت نکرده که بیاموزدشان. حتی شاید موزیسین می توانست مهندس و پزشک و فیلسوف و سیاستمدار خوبی هم بشود، اما همه ی این ها را قربانی موزیسین بودنش کرده. حافظ شناس شاید می توانست مولوی شناس بشود. شاهنامه پژوه احتمالا می توانست به جای اینکه  شعر شاعر دیگر ی را بخواند و مرتب کند و درباره اش بنویسد، شعر خودش را بگوید. شاید هم شاعر خوبی می شد. و این فقط مختص شغل و حرفه نیست. ما وقتی را که صرف دوستان امروزمان می کنیم  را  قربانی دوستان بالقوه ای کرده ایم که می توانستیم داشته باشیم.
فکر کنم به اندازه ی کافی نوشتم. اما یک سوال همچنان باقی می ماند و آن اینکه چرا انسان ها با قربانی دادن بزرگ می شوند؟ چند چیز را می شود هم زمان داشت؟ و اصلا همزمان داشتن به چه معناست؟ و آیا این خطای ذهن ما نیست که موضوعات را جدا از هم در نظر می گیریم؟ بعدا در این باره بیشتر خواهم نوشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.