زندگی کردن شبیه نوشتن است. وقتی کارهای پراکنده انجام بدهیم مانند این است در برگه ای چیزی بنویسیم و رهایش کنیم. اگر یک روزمان را به کاری اختصاص بدهیم انگار جملاتی را پشت هم نوشته ایم و سعی کرده ایم که این جملات مفهومی را به ما منتقل کنند. وقتی یک سالمان را صرف چیزی بکنیم، کتابی می نویسیم. کتابی که برخلاف باقی برگه های بی هویت چند کلمه ای و چند جمله ای، گم نمی شوند و همیشه در کتابخانه می ماند.
به گمانم تشبیه خوبی است. به این خاطر که از اهمیت تمرکز داشتن می گوید. تمرکزی که امروز غایب از زندگی بیشتر ماست.
این هم به نظرم اهمیت دارد که: جدای از افراد، موضوع مهم نداریم. سیاست برای سیاستمدار موضوع مهمی است اما برای من سرگرمی است، هر چقدر هم که توهم جدی بودن آن را داشته باشم. به نظرم خیلی مهم است که انسان خودش را با چه چیزی تعریف می کند. آدم های چهل پنجاه ساله ی زیادی را دیده ام که اگر بخواهند از موفقیت هایشان بگویند، بهترین چیزی که به یادشان می آید کنکور قبول شدنشان است. این به نظرم یعنی اینکه آخرین باری که انرژی و زمانشان را متمرکز کردند، هجده سالشان بود.
البته این روزها خودم هم مبتلا به همین مرض ام. می گویند انسان به نداشته هایش فکر می کند. من که اینطورم. درستش می کنم.
1.درباره ی دیوجانس داستان های شیرین بسیاری گفته اند. مشهورترین آن ها این است که اسکندر کبیر به دیدار او به بیغوله ای که در آن می زیست رفت، در مدخل آن ایستاد و گفت که آیا کاری هست که من، فاتح تمام جهان، بتوانم برایت انجام دهم، دیوجانس پاسخ داد << بلی. می توانی کنار بروی تا آفتاب به من بتابد>>.
2.<<من اگر اسکندر نبودم ،به راستی، می خواستم دیوجانس باشم.>>
خیلی وقت بود که به سرم زده بود وبلاگ نویسی کنم. برای خودم می نوشتم اما فکر کردم که شاید وبلاگ نویسی کمک کند به منظم و قاعده مندتر نوشتن. اگر وبلاگ به درد خورد که عالی است اما اگر نه خیلی پشیمانی ندارد.
اما می شود موضوعات کلی را حدس زد. از کتاب هایی که می خوانم، فیلم هایی که می بینم، از رویاها و ترس ها و احساسات و افکاری که دارم، خواهم نوشت. شاید گاهی متنی را هم ترجمه کردم برای تقویت زبان انگلیسی.
گردنم درد می کند. برای همین هم بیشتر نمی نویسم. فردا بهتر خواهم نوشت و شاید کمی هم چارچوب نوشته ها را مشخص کردم.