شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

رابطه ی "تمرکز داشتن" و "معنای زندگی"

زندگی کردن شبیه نوشتن است. وقتی کارهای پراکنده انجام بدهیم مانند این است در برگه ای چیزی بنویسیم و رهایش کنیم. اگر یک روزمان را به کاری اختصاص بدهیم انگار جملاتی را پشت هم نوشته ایم و سعی کرده ایم که این جملات مفهومی را به ما منتقل کنند. وقتی یک سالمان را صرف چیزی بکنیم، کتابی می نویسیم. کتابی که برخلاف باقی برگه های بی هویت چند کلمه ای و چند جمله ای، گم نمی شوند و همیشه در کتابخانه می ماند.


به گمانم تشبیه خوبی است. به این خاطر که از اهمیت تمرکز داشتن می گوید. تمرکزی که امروز غایب از زندگی بیشتر ماست.


این هم به نظرم اهمیت دارد که: جدای از افراد، موضوع مهم نداریم. سیاست برای سیاستمدار موضوع مهمی است اما برای من سرگرمی است، هر چقدر هم که توهم جدی بودن آن را داشته باشم. به نظرم خیلی مهم است که انسان خودش را با چه چیزی تعریف می کند. آدم های چهل پنجاه ساله ی زیادی را دیده ام که اگر بخواهند از موفقیت هایشان بگویند، بهترین چیزی که به یادشان می آید کنکور قبول شدنشان است. این به نظرم یعنی اینکه آخرین باری که انرژی و زمانشان را متمرکز کردند، هجده سالشان بود.


البته این روزها خودم هم مبتلا به همین مرض ام. می گویند انسان به نداشته هایش فکر می کند. من که اینطورم. درستش می کنم.

عادت نوشتن

  1. هنوز به نوشتن عادت نکرده ام. سرم هم شلوغ بود و نتوانستم بنویسم. چند روز دیگر سرم خلوت تر می شود.
  2. نشستم مناظره ها را دیدم و واقعا حیف وقت! برنامه ای ندارند وبا صرف شعار دادن می خواهند رای جمع کنند. مقایسه کنید با انتخابات کشور های توسعه یافته، مثلا همین فرانسه، که ریز برنامه هایشان و تیم مدیریتی و فکری شان را از یک سال قبل اعلام می کنند. دیگر خبرهای انتخاباتی را دنبال نخواهم کرد. رای من مشخص است و به ادامه ی همین دولت رای میدهم.  جدای از گرایش سیاسی، می ترسم رئیس جمهور جدیدی بیاید و کارش را بلد نباشد و کشور هزینه بدهد. (دلیل فوق العاده ای است! )
  3.  می خواهم درباره ی <<موثر بودن و اهمیت داشت >> بنویسم. فردا احتمالا.

دیوجانس و اسکندر

1.درباره ی دیوجانس داستان های شیرین بسیاری گفته اند. مشهورترین آن ها این است که اسکندر کبیر به دیدار او به بیغوله ای که در آن می زیست رفت، در مدخل آن ایستاد و گفت که آیا کاری هست که من، فاتح تمام جهان، بتوانم برایت انجام دهم، دیوجانس پاسخ داد << بلی. می توانی کنار بروی تا آفتاب به من بتابد>>.

2.<<من اگر اسکندر نبودم ،به راستی، می خواستم دیوجانس باشم.>>

 هر دو از کتاب سرگذشت فلسفه، نوشته ی برایان مگی و ترجمه ی حسن کامشاد
-----------------------------------------------------------------------------
اندازه ی قلمرو اهمیت ندارد، مهم این است که پادشاه قلمرو خود باشیم.و  پادشاه خوب، هم افراط کار است و هم هوس باز.
انسان متعادل موفق، موجود بی نمکی است(اصلا اگر متعادل موفق داشته باشیم). جامعه دوستش دارد و خانواده ها می خواهند بچه هایشان از این جنس بار بیایند.  من هم  روزی دوست داشتم که تبدیل به چنین انسانی بشوم. دیگر اما نه. حالا اسکندر یا دیوجانس بودن را ترجیح می دهم.

شروع

خیلی وقت بود که به سرم زده بود وبلاگ نویسی کنم. برای خودم می نوشتم اما فکر کردم که شاید وبلاگ نویسی کمک کند به منظم و قاعده مندتر نوشتن. اگر وبلاگ به درد خورد که عالی است اما اگر نه خیلی پشیمانی ندارد.

اما می شود موضوعات کلی  را حدس زد. از کتاب هایی که می خوانم، فیلم هایی که می بینم، از رویاها و ترس ها و احساسات و افکاری که دارم، خواهم نوشت. شاید گاهی متنی را هم ترجمه کردم برای تقویت زبان انگلیسی.

گردنم درد می کند. برای همین هم بیشتر نمی نویسم. فردا بهتر خواهم نوشت و شاید کمی هم چارچوب نوشته ها را مشخص کردم.