شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

شکری است با شکایت

نوشتن باعث می شود بهتر فکر کنم. آرامم هم می کند. پس می نویسم.

نگاه به خود و نگاه به دیگران

"مدل ذهنی" ابعاد مختلفی دارد. به نظرم ، بررسی مدل ذهنی از نظر میزان سهم "خود" و "دیگران"  در افکار و خیال و رویاهایمان، می تواند اطلاعات خوبی به ما بدهد. "دیگران" به معنای افرادی که خارج از دایره ی خانواده یا دوستان قرار می گیرند.

در رویاهایمان چقدر "دیگران" حضور دارند؟  اگر قرار باشد کاری را شروع کنیم، چقدر به منافع "خود" و  چقدر به منافع "دیگران" فکر می کنیم؟ اگر به "پول" درآوردن فکر می کنیم، به خود فکر کرده ایم(آدم های زیادی را دیده ام که غیر از پول، سخت می توانی چیزی پیدا کنی که به هیجانشان بیاورد).

خود خواهی فقط برای "دیگران" بد نیست، بلکه ممکن است در بلند مدت دودش به چشم خودمان برود. نوعی نداشتن "تفکر سیستمی" است.

باید برای اینکه سوالات بهتری از خود بپرسیم، تمرین کنیم. و معمولا سوالات خوب آن هایی اند که "دیگران" هم در آن ها حضور دارند.

ترجمه ست گادین (1)- دفاع از خود در مقابل توهین به خود

یاد گرفتن چیزهای جدید به این دلیل سخت است که شما را تبدیل به انسانی مخالف با عقاید قبلی خود، می کند.

و ما برای این کار طراحی نشده ایم.

فیلتر حبابی ذهن(درباره ی فیلتر حبابی اینجا را بخوانید-مترجم)  و  کمبود کنجکاوی ما نوعی دفاع از خود است. ما از خودمان با "اوکی" کردن همه چیز و نگه داشتن آن ها در حداقل مطلوبیت ممکن،  محافظت می کنیم.

جایگزین این طرز فکر نوعی از زندگی است که در آن عقایدمان به چالش کشیده بشوند. سفری برای یافتن عقاید موثرتر، و نه یافتن پایداری بیشتر.

اصل مطلب را در وبلاگ ست گادین بخوانید.

پی نوشت 1: مترجم نیستم. این هم برای یادگیری زبان است. اهل فن غلط زیاد پیدا می کنند و باید ببخشند.

پی نوشت 2: شاید هر از چند گاهی مطلب کوتاهی را ترجمه کردم. ست گادین گزینه ی خوبی است.  کوتاه و موثر و تفکر برانگیز می نویسد. اگر عمری باشد بیشتر از او خواهم نوشت.

پی نوشت 3: عنوان  مطلب این است:"Defending myself (vs. offending  myself)"برای معنی واژه ی "offending" واژه ی  "توهین کردن" را  استفاده کردم  و  این واژه ای نیست که منظور نویسنده را درست برساند. شاید بهتر بود به جای آن از "حمله کردن" استفاده می شد. " دفاع از خود در مقابل حمله به خود" به نظر قابل قبول تر می رسد.

بهرام و تازیانه

دوان رفت بهرام پیش پدر/که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم/به نیزه به ابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست/ چو گیرند بی مایه ترکان بدست
به بهرام بر چند باشد فسوس/ جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست/ سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم/ اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی/که نامم به خاک اندر آید همی
 *** بهرام نزد پدرش گودرز رفت گفت: پدر! تازیانه ای که نام من بر چرم آن حک شده است در میدان نبرد به دست ترکان افتاده. این ننگ را چه کسی می تواند تحمل کند؟ تیز می روم و تازیانه باز می آورم.

بدو گفت گودرز پیر، ای پسر/همی بخت خویش اندر آری به سر
ز بهر یکی چوب بسته دوال/ شوی در دم اختر شوم فال
 ***گودرز پیر پسر را گفت: این چه خطری است که می کنی؟ "چوب بسته دوال" که ارزش این کارها را ندارد.
بدو گفت گیو ای برادر مشو/فراوان مرا تازیانه است نو
یکی شوشه زر به سیم اندر است/دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر/ مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم/ به توران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاووس شاه/ ز زر و ز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار/ بر او بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو/ یکی جنگ خیره میارای نو
 *** گیو هم زبان به نصیحت برادر گشود و گفت: من تازیانه های نوی فراوانی دارم! یک تازیانه ی زرنگار دارم که با گوهر فراوان آراسته شده است. زمانی که در توران بودم، همسرم فرنگیس در گنجینه ی شاه توران زمین را بر من گشود و گفت هر چه می خواهی بردار و من فقط تازیانه و زره را برداشتم و باقی را "خوار بگذاشتم". یک تازیانه ی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من بخشیده است و آنقدر زر و گوهر دارد که مانند ماه تابنده است. به غیراز این ها پنج تازیانه ی زرنگار دیگر هم دارم.  این هفت تازیانه را به تو می بخشم و تو را از تازیانه، بی نیاز می کنم. دیگر هم لازم نیست به جنگ بروی.
چنین گفت با گیو، بهرام گرد/که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت/مرا آنکه شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم/ وگر سر ز گوشش بگاز آورم
 ***بهرام سخنان پدر و برادر را شنید و احتمالا گفت: عزیزان! من را چه فرض کرده اید؟ و چرا اینگونه می اندیشید؟ غم نقش و نگار تازیانه ندارم که با تازیانه های زرنگارتان شادم کنید. من از این رو غمینم که تازیانه ی "من" به دست دشمنان افتاده.شما از نقش و نگار تازیانه می گویید و من بیم نام و ننگ دارم. حالا می روم و به هر قیمتی شده تازیانه ام را بازپس می گیرم.
-------------------------
به نظرم دنیا جای بهتری می شد اگر انسان ها در باور  و عقایدشان به اندازه ی باور بهرام به نام و ننگ، راسخ بودند و به خودشان احترام می گذاشتند.
-------------------------
پی نوشت1: آن چه زیر ابیات نوشتم، معنای دقیق ابیات نیستند و خواننده ی دقیق می فهمد که چیزهایی کم شده و چیزهایی هم زیاد شده. بعضی ابیات هم به کل حذف شده اند.
پی نوشت 2: برای نوشتن این مطلب از اینجا و اینجا استفاده کردم. در اولی  می توانید شعر کامل را بخوانید.

قربانی کردن

ارزش هر چیزی به قربانی هایی است که برایش می دهیم. چیزهای با ارزش قربانی های با ارزش دارند. ارزش آزادی، به جان هایی است که در راهش از دست رفته اند. ارزش خاک میهن به خون هایی است که جای جایش را سرخ کرده. ارزش توحید ابراهیم هم به فرزند "عزیز"ی است که حاضر است آن را به پای معبودی "عزیزتر" قربانی کند. ارزش پدر و مادر به عمری است که به فرزندشان اختصاص می دهند و این همان قربانی کردن خود است به پای فرزند.
موضوع جالبی که دوست دارم درباره اش فکر کنم و بنویسم این است که چرا این قربانی کننده ها با قربانی کردن داشته هایشان خود به انسانی بزرگتر و بلندتر تبدیل می شوند؟ مگر نمی گوییم "قربانی کردن" و مگر قربانی کردن از جنس از دست دادن نیست؟ تفاوت "قربانی کردن" با "معامله کردن" چیست؟ مسلما اگر قرار باشد داشته ای را قربانی کنیم و در ازای آن چیزی بدست نیاوریم، قربانی کردن می شود چیزی از جنس حماقت کردن و خسارت دیدن. جان دادن در راه آزادی و میهن و شرافت، "شهید" شدن است. وگرنه در بهترین حالت آن "مردن" است و در حالت بد آن "سقط" شدن. اگر ابراهیم فرزندش را بی دلیل می کشت جانی و آدم کش و فرزندکش بود و  یکی از پست ترین نوع بشر و نه پیامبر و بنده ی شاخص خداوند.
بیایید تفاوت کلمات "قربانی کردن" و "معامله کردن" را مشخص کنیم. وقتی می گوییم معامله کردیم که آن چه دادیم و آن چه که گرفتیم هر دو برای ما کم ارزش بوده باشند و  یا ارزش آن چه دادیم خیلی کمتر از آن چه که گرفتیم، بوده باشد. وقتی قراردادی می بندیم و  ماشین یا خانه ای می خریم، نامش را معامله می گذاریم. نمی گوییم پولم را برای خرید این خانه قربانی کردم. قربانی کردن اما از دست دادن  باارزش برای به دست آوردن باارزش تر است به طوری که دل کندن برای ما دشوار باشد.شاید آنقدر تفاوت این دو اندک باشد که بارها مردد بشویم و ندانیم و نفهمیم که آیا آنچه که به دست می آوریم ارزش قربانی کردن را داشته یا نه. شیطان بارها ابراهیم را در مسیر قربانگاه وسوسه می کند و ابراهیم با سنگ پاسخش را می دهد.
انسان های کوچک از قربانی دادن می ترسند و آنقدر قربانی نکرده اند که دیگر معرفت و بزرگی ای برایشان باقی نمانده.و قانون طبیعت هم این است که اگر قربانی ندهی و به دست نیاوری، طبیعت مفت و مجانی از تو می گیرد. انسان های بزرگ اما برای بزرگ شدن و بزرگ ماندن قربانی می دهند. قربانی های سه تار نواز، تار و کمانچه و نی و سنتور و گیتاری است که نتوانسته و وقت نکرده که بیاموزدشان. حتی شاید موزیسین می توانست مهندس و پزشک و فیلسوف و سیاستمدار خوبی هم بشود، اما همه ی این ها را قربانی موزیسین بودنش کرده. حافظ شناس شاید می توانست مولوی شناس بشود. شاهنامه پژوه احتمالا می توانست به جای اینکه  شعر شاعر دیگر ی را بخواند و مرتب کند و درباره اش بنویسد، شعر خودش را بگوید. شاید هم شاعر خوبی می شد. و این فقط مختص شغل و حرفه نیست. ما وقتی را که صرف دوستان امروزمان می کنیم  را  قربانی دوستان بالقوه ای کرده ایم که می توانستیم داشته باشیم.
فکر کنم به اندازه ی کافی نوشتم. اما یک سوال همچنان باقی می ماند و آن اینکه چرا انسان ها با قربانی دادن بزرگ می شوند؟ چند چیز را می شود هم زمان داشت؟ و اصلا همزمان داشتن به چه معناست؟ و آیا این خطای ذهن ما نیست که موضوعات را جدا از هم در نظر می گیریم؟ بعدا در این باره بیشتر خواهم نوشت.

درباره موثر بودن و اهمیت داشتن

با خودم قرار گذاشته بودم که درباره ی موثر بودن و اهمیت داشتن بنویسم. حالا اما موضوع به نظرم مسخره می آید. از آن جنس سوالاتی است که از بی کاری به ذهن می آیند. بیشتر شبیه هوس است تا سوال. حالا که دارم این ها را تایپ می کنم احساس می کنم آدم های دور وبرم که دنبال موفقیتند چقدر حقیرند. موفقیت هم که برایشان فقط پول است و شهرت. کم اند آن هایی که می گویند من این موضوع را دوست دارم، من عاشق فلان چیزم. همه پول دوست دارند و  می خواهند جلب نظر دیگران را بکنند. برای همین هم هست که بیشتر حرف ها مزخرف شده. توصیه ها ی پدرانه  می کنند که مثلا تجربه هایشان را به تو منتقل کنند، فکر که می کنی می بینی به تو آموزش پول درآوردن و پدرسوخته بازی داده اند.

از این حرف ها زدن، برای من حداقل حرف اضافه است. به خصوص این روزها که هیچ چیزم معلوم نیست. امروز مشکل اصلی من شناخت مسیر  است و محافظت از خود برای حفظ انگیزه. شاید درباره ی این ها نوشتم.